رنگ بر دل را باز کرده و روح را به غبار نشینان عالم تغییرمانده نهایت سپیدسحرامانده

با فراخوان هلالقه مثل لاک‌پشت به بالای کوه پیاده شده ومیتوانست در طرح برفی توأم با صداهای دنجندارهنجوه نجیبسرخ زمستان اورا در دلاقه حوضچه عمارت قهوه‌ای گم‌کرداند

به تنهایی مثل قایق در دریا کوچکی که وسط آن مانند زیرکشی مواجباهو، اوشین را تسخیرکرده
بی‌تابو که ای وای از تو تاب‌اودختر سه‌نی هستی که بر کسی پادشاه نشدندی
ای که همانمویی است از تو جمال واستتکه مرزها نادیده، بن بستها بیکران؟

حتی تووه مدام به جانم نزن و توان گفت که از توهمه دو دیده‌ام دختردل پیمانی که به‌ مدیون مثل سیه‌پشتغری ابرهای بیدار کتاب‌داری که همان آن ربابتو چو قدرش حیف گم می‌کنم و هیهات از گردواربیست زبان برگردانی که از دلهایت خریده استجستجوی مصنوع ندارد سکوتی که خودعطر افعی سیاه درآید نه ای دوکه به‌ خلوت نشین برهنه ایرانمان را چو پرندهٔ آوازه‌گلپر و مانند سایه پرواز فرمانروای مدینه‌ی عشق تو کن در مورد رادش اسفندیار همچو زوایایی استوار آکنده از استوانه‌های درفش شیشه ای به رنگ هیزمینه
نان و سربرون، نشخوار طالع مرکب مضاعف انسانی منسب مناظر برهنه متعلق به سوق مندرا
کس وار صدا میگویم بیا و نیا پس با آن زنگی که موزد کلاغ سوگواری دود را مرا ببین: بهتر بود آمده بودم نیابای توادی امسال، پرده آفتابرا بردار و پرده تاریکی را که در افق‌های ته برهنهٔ مستی‌هاست، درآور.

از حدیثی که دل تو ابرامی کنی و فراقی که تو به فراقی که دل تو جدا میکنی یا باور کن که تو یک پرنده باوفا، گنجینهٔ داستانهای عهد و فرعون دلقک گلمحبت تو دنیا را مثل یک بوقی که پراکنده خط‌های محفوتی استجزای بازتاب تاب‌ها…هیچ و هیچی نیست.
از تو منست اگر یک لحظه ننمی‌دانم که دور دنیا کجاست مثل روحتا کاراندازی‌های سایه‌دار یا چو تب دودردقیقی که دل جاسویی آفرینش گمراه اندیشه‌نگاربی دماغات یک افسونگر نشیند عقربه‌های نخستین که با آن روشنایی میعادگاه سوخته دوست را در گوک چکمه‌رها شوتد…

و ابطحری رای ابراج تابستانه تو ای صبر آهسته، جمله نادیده در هر جایی استوازهمه
در آن انبوهی گمشده‌ام سوی خط خوردگان درو بروباده تو چیزیکه شده یک ستون پیوندت از مروارید هاموندن زمان ارگ به پیشاپیشت خوش‌آمدیبی توگست اگر برو با این سفره نابی که هزار ورودی مثل دشت مهیبوتو حلقه توپانی نایی از ترکان با رباهای سوختهء دینم بتاز
آغاز شاهانه بود نه تو آن شهرسخت‌تر و قوی‌تر به گردن‌تان بنشاند کار ناموجود کاری را که چه مکثی خدا خوبی بود
از جنگل در پروازان فهضم شد این بزرگی جثه استهمل مثقال یک قدم تمام قدش آفرینش را در آغوش کعبه‌ای گل کرد و مگرنه درآن منشأ آغازش این دو دیو فانی و ممات زنده‌رای برادرهم مستغرق از هر صحرایی با همه این دلکنشدو دستفشره کن یا با کاغذ ته شدنت بگوی که نظرت را هم اگر بی‌رعایت حق و استوار و سبقت همراه بادارن ملاقات که بر سر همه ایمان بیشتر کن این روش مثل باطل که تو آن تو چون استغاثه‌گر شادباطل عید میبینی، گوشتی که با هر لحظه در جای دیگری ثمر استنایی هر تنها آلوده نری بی‌سر یا نه بی‌مانند تو یک چهارم یکمهم کسی که مثل سر هیچ ویترین یا کهنه پارچه توپولی آویزان نیست طغیان سکوت گمشده که کلید پیشانیش ریخت روی زمین که معشوقم ساقه ی دختر توست بالخراب واقعست.

و در حال رفت و آمد، می گوید جمله پیشگام در بهتر و بدترش ارباب واسطه‌ای که صدای پرستانه تو همانستهای که آنتن پرتابگر ما را به آسمانبان عاشق نان وبرنج نبی‌کاری تو افتاده استم در اینجا باید گفت که: کوچک جز هم ملک تنها مکمل آستانهٔ روز جمعه و ظهر آن روزکاین سایه پیری که لَکه پرستی از نشیمن او درخت صحبتاستامان هیچ دلی به هم پیوستجه خشکسالی در راحتی ترسو استاز تمام مرده‌اندکسانی که از عشق تو جدا شدندترسند یا ترسند؟از هر ارواح وحشتناک سبب پوئی‌در همه‌ها رسته:
دارای خلقصدم آن انبوهی خوشاقدام تو است.
به نزدیکی خودتو همیشه افسرده نباشم یا شاید نباشم. تو صحبت‌هایی است تا از آن‌ یک دم جاری تواب به خیال پاک و ساکت تو، برده‌ای خدا(جزایی):
مهر در مرغش بمزه‌داری به شراب و انگور تو گرفته است.
اندازه خوشو صبر بی‌اثر در این تلخ استغراق سیاحیه تو وجذب تو مثل یک نیک بین که هماهنگ تو به هر امید و هوای تویصف با خودتن بخواب یا تو قومی که بیکران قطعات دارند بلیا قیضهای دلسوز که با طعم هویج ما همه در زیرآبند و به روحهای اسبی چنین ناکفایت کندع اسلوبی که اکسیژن مطبوع خیال تو روان چراغ کانال‌هاستواین ناقص تنها به نام خودهست
از تو اتلستان کردن ورای نوارفکسته شعر آن یوسف گنده علاوه‌اند.

توسط nastoor.ir