در ایام تولد حضرت سیدالشهدا امام حسین (ع) که به‌عنوان روز پاسدار هم نامیده شده است، تقدیر این‌طور رقم خورد تا یادی کنیم از مردی که یک عمر پاسدار دین خدا بود، اما حتی یک بار هم مجال پیدا نکرد به پابوسی حرم سیدالشهدا (ع) برود. سیدرضی موسوی بالاخره وقتی پایش به کربلای معلی و حرم امام حسین (ع) رسید که نشان داد رسم عاشقی را هم خوب از مولایش آموخته است، قول داده بود بعد از یک عمر زندگی بالاخره زمستان همین امسال دست مهنازخانم را بگیرد و با هم بروند عتبات، سید به قولش وفا کرد، اما باز هم نشد این سفر دوتایی باشد!

در ادامه زوایای دیگری از زندگی شهید سید رضی موسوی را خواهید خواند.

*سید ذوالفقار گفته بود: ابن‌عم! چه کردم که نمی‌توانم ببینمت؟

در این سال‌ها که سوریه و لبنان بودیم با سرداران بزرگی از محور مقاومت آشنا شدیم. یکی از این سرداران شهید سید مصطفی بدرالدین معروف به سید ذوالفقار بود که به عبارتی خانواده‌ای بزرگ و جهادی دارد. او برادر خانم شهید بزرگ حاج عماد مغنیه نیز بود. سید ذوالفقار علاقه زیادی به سید رضی داشت و سعی می‌کرد هرگاه به سوریه می‌آید حتما با هم ملاقاتی کنند. چند ماه پیش از شهادت ذوالفقار او بار‌ها تلاش می‌کند تا شهید موسوی را ببیند، اما هر بار مسئله‌ای پیش می‌آید و این دیدار میسر نمی‌شود. تا اینکه وقتی هم را در ماشین می‌بینند، ذوالفقار به سید رضی می‌گویید: «ابن عم! (چون هر دو سید بودند، شهید بدرالدین او را پسر عمو صدا می‌زد) من در حق تو چه کردم که چند ماه است می‌آیم، ولی نمی‌توانم تو را ببینم!» هر دو می‌زنند زیر گریه و سید رضی می‌گوید: کم‌سعادتی از من است، برنامه من جور نمی‌شود که شما را ببینم! شهید موسوی پس از شهادت ذوالفقار بار‌ها می‌گفت: این جمله و صدای او در گوش من مانده است. 

*آخرین دیدار حاج قاسم با شهید بدرالدین به‌روایت سید رضی

در آخرین دیدار سید ذوالفقار، سید رضی و حاج قاسم سلیمانی در محل کار شهید موسوی نشسته بودند، وقتی جلسه تمام می‌شود، حاج قاسم به شهید موسوی می‌گوید من دارم می‌روم جایی، شما هم با من بیایید. سید رضی تعریف می‌کرد: «من آن روز سه بار به حاج‌قاسم گفتم، ذوالفقار اینجا تنهاست بگذارید بمانم. حتی لحظه‌ای هم که داشتیم سوار ماشین می‌شدیم دوباره به حاج قاسم گفتم سید ذوالفقار ناراحت می‌شود بگذارید من بمانم! اما سردار سلیمانی گفت: نه شما باید با من بیایید!» آن‌ها می‌روند و بعد محل حضور سید ذوالفقار را اسرائیل زد و او به شهادت رسید.

*داروخوردن به‌سبک شهید موسوی!

سید رضی یک جور‌هایی کلکسیون بیماری شده بود (خنده). او دیسک گردن و کمر داشت که عمل کردند، قلبش را هم فنر گذاشتند و، ولی باز سرپا بود. شب‌ها ۱۰، ۱۵ قرص می‌خورد و، چون وقت نداشت همه قر‌ص‌ها را یکدفعه می‌ریخت داخل دهانش و چند لیوان آب هم روی آن‌ها می‌خورد، می‌گفتم: سید! حداقل بین این قرص‌ها یک فاصله بگذار! می‌گفت تو دکتر می‌روی، ولی قرص نمی‌خوری، من مثل شما نیستم! هر طور شده دارو‌ها را می‌خورم. از بس وقتش پر بود حتی نمی‌توانست دارو را سر وقتش بخورد. شاید اگر یک دکتر می‌رفت تا ۲۰ سال همان دارو را ادامه می‌داد، چون وقت دکتر رفتن مجدد را هم نداشت.

*۱۵ سال در خانه‌مان با حجاب کامل بودم

الآن که دارم برای شما از سید رضی می‌گویم واقعا معتقدم در حدی نیستم که بخواهم او را توصیف کنم. حاج آقا بسیار مهمان‌نواز بود. محل زندگی ما کمی با دمشق فاصله داشت، ساختمانی دوطبقه بود که ۴، ۵ اتاق داشت. می‌گفت هر کسی می‌آید اینجا، بیاید با ما زندگی کند تا بعد از چند ماه بتواند یک خانه خوب بگیرد.

در چند سال اخیر مخصوصاً قبل از شروع جنگ داعش، یک بار نشد در خانه خودمان چادر از سر من بیفتد یا روسری از سرم بردارم، چون هر کسی که به سوریه می‌آمد و خانه نداشت با ما زندگی می‌کرد، یا اگر کسی مجرد بود می‌گفت بیاید با ما زندگی کند که تنها نباشد. یک اتاق محل کارش بود، اتاقی دیگر دست یک زن و شوهر بود؛ و یک اتاق هم دست آقایی دیگربود. تصور کنید! حدود ۱۵ سال با حجاب کامل در خانه خودمان زندگی می‌کردم. سید رضی خیلی دوست داشت من بهترین لباس‌ها را بپوشم و شیک باشم. البته مدل خودم هم همین است. حاج آقا می‌گفت: ما که اینجا را اجاره کردیم بگذار دیگران هم زندگی کنند، می‌گفتم الان همه زندگی‌شان جداست چرا من باید با همه زندگی کنم؟ می‌گفت تو به خاطر من این همه صبر و گذشت کردی اینجا هم برایم گذشت کن. خودم هم ناراضی از این موقعیت نبودم. در ۱۰، ۱۲ سال اخیر یادم نیست که صبحانه و ناهار و شام را تنها خورده باشیم. سر سفره هم باید همه می‌آمدند می‌نشستند و حواسش بود مبادا از روی خجالت کم بخورند، خودش برای آن‌ها غذا می‌کشیدند و به ما می‌گفت جا باز کنید بچه‌های دیگر هم بیایند

*با ۱۷۰ کیلومتر در نزدیکی داعشی‌ها رانندگی می‌کردم

در این سال‌های اخیر بار‌ها به یاد خانم دباغ می‌افتادم زمانی که لباس نظامی تنشان می‌کردند. من هم دو دست لباس نظامی برای خودم دوخته بودم. در جنگ تکفیری‌ها بار‌ها صدای تک‌تیرانداز‌ها را می‌شنیدم. گاهی در شرایطی قرار داشتم که باید مسیر ۴۰ کیلومتری از فرودگاه تا خانه را با سرعت ۱۷۰ کیلومتر رانندگی کنم. شرایط طوری بود که من هم می‌توانستم محافظ داشته باشم، اما حاج آقا می‌گفت: خانم شما هم خوش‌تان نمی‌آید کسی دائم دنبالتان باشد و واقعاً هم حوصله این چیز‌ها را نداشتم. چون ما آنجا خدمتگزار و محافظ همه بودیم، هم من و هم حاج‌آقا. حتی یکبار تیر داعش چنان به موتور ماشین اصابت کرد که زیر فرمان قفل شد. اینکه می‌گویم داعش، نه تنها آن‌ها بلکه ۱۰ تا حزب تکفیری دیگر هم آنجا بودند. 

*سیدرضی گفت: حاج خانم، روی مرا کم کردی!

بالاخره سید رضی بعد از ۱۴ ـ ۱۵ سال گفت؛ “حاج‌خانم! تو روی من را کم کردی این‌قدر گذشت و صبوری کردی، حالا یک خانه گرفتم دوطبقه است، یک طبقه را محل کار می‌کنم، یک طبقه هم خودمان زندگی می‌کنیم. “، البته یک آقایی بود که کمک‌دست سید رضی بود، مثلاً مهمانی داشت برایش چای می‌برد و…، خانواده او هم با ما زندگی می‌کردند و صبحانه با ما بودند. این را بگویم که سید با اینکه بار‌ها تهدید شده بود و شغل خطرناکی داشت، اما اصلاً محافظی نداشت. خدمه‌ای داشت که بنده خدا بیمار بود و گاهی سید باید کمک او می‌کرد.

خلاصه قرار شد من در طبقه بالا مستقل باشم و پایین هم نیروهایش باشند و محل کارش. دو هفته بیشتر آنجا زندگی نکردم و بعد گفتند اسرائیل تهدید کرده و باید اینجا را ترک کنید، دوباره با یک ساک لباس برای آقای سید محمدرضا فرزند بیمارم به شهر دمشق آمدیم. دو سه هفته قبل از شهادت سید رضی، در مهمانسرایی که معمولا مهمانانش را به آنجا می‌برد، ساکن شدیم. یکی دو هفته هم آنجا بودم که مجدد گفت: سادات خانم! باید از اینجا هم برویم، یک خانه‌ای هست، آنجا را ببین اگر خوب بود برویم تا ببینیم جنگ غزه و اسرائیل (چند روز از شروع عملیات طوفان الاقصی می‌گذشت) چه می‌شود، بعد به خانه خودمان برگردیم؛ که پیش از پایان آن، زندگی ما با شهادتش به پایان رسید.

*چرا سید رضی هیچ‌وقت کربلا نرفت؟

بعد از شهادت سید رضی برخی مسئولین آمدند برای گفتن تسلیت. گفتم زحمت بکشید ما را همراه هم بفرستید کربلا. چون تا حالا نرفتیم! شهید موسوی می‌گفت: حاج‌خانم! این یکجا را می‌خواهم با هم برویم! می‌خندیدم و می‌گفتم: حاج‌آقا! من را خجالت نده. گفت: نه کربلا را باید با هم برویم! قرار بود پارسال دی ماه برویم که نشد. امسال هم قرار بود اواخر دی برویم که دیگر به شهادت رسید. برای همین به آقایان گفتم اگر شما می‌خواهید در حق من محبت کنید، پیکر سید رضی را به ایران نبرید، اول ما را به کربلا بفرستید. گفتند بارک‌الله به فکر شما! ذهن ما درگیر از دست دادن آقا سید بود و مانده بودیم چه کنیم؟ گفتم: لطف کنید ما را بفرستید کربلا یک زیارت کنیم بعد برگردیم ایران. رفتیم و بالاخره مأموریت سید رضی موسوی با شهادت تمام شد!

*جایی زندگی می‌کردیم که خیلی از مرد‌ها جرئت نداشتند آنجا باشند

وجود سید رضی این‌قدر برایم قوی بود که دلم را قرص می‌کرد. خانه مان نسبت به دمشق دور بود، این چند سالی که آنجا زندگی می‌کردیم اگر یک مرد در جاده اش رفت و آمد می‌کرد، می‌ترسید. به جرأت می‌توانم بگویم همه جا ظلمات بود، ولی من نمی‌ترسیدم، مطمئن بودم برایم اتفاقی نمی‌افتد. علتش هم وجود حاج‌آقا بود. حتی یک وقت‌هایی سید ساعت ۱۱، ۱۲ شب خانه بود و می‌گفت: حاج‌خانم نمی‌آیی؟ ما منتظر شما هستیم؟ چون من مدرسه بودم و باید به کار‌های خانم‌های مدافعین حرم و خانم‌هایی که در سفارت بودند هم می‌رسیدم و برعهده ام بود گاهی طول می‌کشید تا برگردم خانه. 

*۳۵ سال معلم بودم بدون یک ریال حقوق!

۳۵ سال برای بچه‌های مجاهدین تدریس کردم بدون هیچ حقوقی! الآن یک نفر یک سال یا ۶ ماه جایی کار می‌کند یک برگه رزومه کاری می‌خواهد، آقای وزیر آموزش و پرورش هم می‌داند، ولی من خودم دنبالش نبودم و نخواستم. به خاطر عشق به بچه‌ها، بچه‌هایی که پدرشان مدافع حرم بود این عشق را داشتم. کسی که مأمور می‌شود به این منطقه بیاید همه چیز را می‌گذارد و می‌رود. من هم دوست داشتم سهمی داشته باشم در این جهاد و دنبال مادیات نبودم. حتی آقا صادق هم در همین مدارس لبنان به مدرسه رفت. 

*اتفاقی که اشک شهید موسوی را درآورد

آقا سید محمدرضا همانطور که گفتم از دو سالگی به دلیل یک بیماری مریض شد و دچار معلولیت ذهنی است. در روز‌های اوج درگیری تکفیری‌ها او حدود ۱۵ سالش بود که ۲ روز گم شد. کمتر وقتی پیش آمده بود ما اشک سید رضی را ببینیم. بسیار مرد قوی و خودداری بود. اما در این دو روز من گریه همسرم را از نبود سید محمد رضا دیدم. ماجرا از این قرار بود که راننده سید، رفته بود جایی کار داشت، و این بچه از ماشین می‌آید پایین و دیگر معلوم نبود کجا رفته.

شب قبل این اتفاق، سید رضی به مسئول حرم حضرت رقیه (س) گفته بود، درب‌های حرم را باز کنید تا مردم به زیارت بیایند. یک مدت کوتاهی به خاطر مسائل امنیتی و درگیری شدید با داعشی‌ها در اطراف این مناطق، حرم‌ها بسته شده بود. حاج آقا تمام اطراف حرم‌ها را ساپورت می‌کرد و همه چیز حرم، صفر تا صد با سیدرضی بود مخصوصاً حرم حضرت رقیه (س). پسرم آن روز حدود ۱۰ دقیقه یک ربع داخل حرم بود و فردا همان ساعت، حدود ظهر گم شد، تا دو روز بعد.

در آن روز‌های سخت، تکفیری‌ها عملیات انتحاری می‌کردند و یک قسمتی را می‌زدند و ۵۰۰، ۶۰۰ نفر را می‌کشتند. خلاصه تا شب دیدیم خبری از آمدن پسرم نیست. نگران شدم گفتم: حاج آقا! سید محمدرضا هنوز به خانه نیامده، بعد از چند ساعت به من اطلاع دادند. سید محمدرضا بعد از مدرسه که می‌آمدم راننده او را یکی دو ساعت می‌آورد که یک ناهاری بخورد و یک دوشی بگیرد و دوباره برود. با راننده می‌رفت، هنگام انجام کارهایش، کنار راننده بود و من هم آن زمان در جنگ داعش در مدرسه درس می‌دادم. آن مدت لحظات سخت و وصف نشدنی‌ای به ما گذشت. وقتی پسرم پیدا شد، سید ۵ گوسفند قربانی کرد. بدن سید محمدرضا به خاطر این دو روز زخم شده بود و مدتی طول کشید تا مداوایش کنیم.

وقتی بچه گم می‌شود، راننده بعد از دو سه ساعت به حاج‌آقا خبر داده بود، گفته بود شاید خودش پیدا شود. بعد از دو روز خدا به دل من و پدرش نگاه کرد و کمک کرد و بچه پیدا شد. آقا سید محمدرضا را جایی پیدا کردیم که خیلی خطرناک بود و اگر متوجه می‌شدند او فرزند کیست خدا می‌داند چه می‌شد. لطف خدا همیشه شامل حال ما بود و ما هم در همه کار‌ها راضی به رضای خدا بودیم. 

همه بسیج شدند تا او را پیدا کنند. سیدرضی حسابی کلافه بود. دوربین‌های مدار بسته را چک کرده بودند، اما خیلی قابل ردیابی نبود. حتی نمی‌شد به خاطر مسائل امنیتی اسم او را از تلویزیون اعلام کرد ما حاج آقا به قدری ناراحت بود که تصمیم گرفته بود اگر بچه پیدا نشد در خبرگزاری‌های سوریه با اسم و فامیل اعلام کنند چنین کسی گم شده تا شناسایی شود.

*حاج قاسم با ناراحتی گفته بود: سید، تو این‌طوری شهید شوی بهشت نمی‌روی!

سال ۹۷ یکی از روز‌ها تکفیری‌ها فرودگاه دمشق را زدند و وضع آنجا حسابی به‌هم ریخته بود، تقریباً جز سیدرضی و چند نفر دیگر، هیچ کسی آنجا نبود. سید در آن اوضاع آشفته و البته خطرناک می‌ماند فرودگاه. هواپیمایی هم با یک‌سری وسایل فرود آمده بود که بعد از این زدن‌ها، همه افرادی که باید وسایل را خالی می‌کردند فرار کرده بودند مبادا ترکش بخورند، سید می‌ماند تا با همان چند نفر هم وسایل را جابه‌جا کند و هم افراد مستأصلی را که آنجا بودند، به مهمانسرا برساند، پس از چند ساعت آن‌قدر درگیر بوده است که ناگهان متوجه می‌شود انگار دیگر نمی‌تواند راه برود، نگاه می‌کند می‌بیند چند ساعت هست که پایش ترکش خورده و کفشش پر از خون است، اما او اصلاً متوجه نشده بوده است و همان موقع از شدت ضعف روی زمین می‌افتد، او را می‌برند بیمارستان و پزشکان سوری و لبنانی می‌گویند؛ “اصلاً نباید مدتی راه بروید و بهتر است کاملاً استراحت کنید تا پایتان خوب شود. “، ما هم هیچ کدام سوریه نبودیم و به‌خاطر فوت پدرشوهرم آمده بودیم تهران.

۳ ـ ۴ روز بعد خبر می‌رسد حاج قاسم سلیمانی برای سر زدن به بچه‌ها قرار است بیاید سوریه، سیدرضی می‌گوید؛ “هر طور شده باید وقتی حاجی می‌آید من فرودگاه باشم و از او استقبال کنم. “، با همان وضعیت می‌رود فرودگاه. 

وقتی پرواز حاج‌قاسم می‌نشیند و از هواپیما می‌آید بیرون، سید را می‌بیند که با عصا ایستاده است، حاجی با دیدن این صحنه بسیار ناراحت می‌شود و می‌گوید؛ “تو ۴ روز است عمل کردی، برای چه آمدی اینجا؟! “، سیدرضی می‌گوید؛ “مگر می‌شود شما بیایید و من نباشم؟! “، حاج قاسم می‌پرسد؛ “حاج‌خانم و بچه‌ها از وضعیت شما خبر دارند؟ “، شهید موسوی می‌گوید؛ “نه! “، سردار هم با ناراحتی می‌گوید؛ “بابا، تو دیگه کی هستی؟! یک خانه و ماشین برای آن‌ها گرفتی فکر می‌کنی همه کار برایشان کردی؟ پایت این‌طوری شده، آن‌ها خبر ندارند؟! فکر نکن شهید شدی می‌ری بهشت! حق زن و بچه‌ات را ادا نکردی”.

من شک کرده بودم که یک چیزی شده، اما از موضوع خبر نداشتم، به دوستانش گفتم؛ “خبری شده؟ به من بگویید، من خیلی قوی‌تر از این حرف‌ها هستم! “، گفتند؛ “نه، حاج‌خانم! حاجی دو هفته دیگر می‌آید. “، یک شب زنگ زد و گفت؛ “دارم می‌آیم”، با دوستانش آمد، دیدم پاهایش را گچ گرفته است! ما همین‌طور شوکه شدیم! به او گفتم؛ “حس کردم یک اتفاقی در دمشق افتاده است! چرا به ما نگفتید؟ “، گفت؛ “حالا به‌فرض می‌گفتیم، چه‌کار می‌خواستید بکنید؟! به‌غیر از غصه و ناراحتی و آه و ناله چیز دیگری عاید شما می‌شد؟ پس بهتر است آدم این‌طور چیز‌ها را نگوید. “، آمد و یک هفته پیش ما بود و بعد از چهلم پدرش هم مجدداً برگشت سوریه.

منبع: تسنیم

source

توسط nastoor.ir